دو پرسش!
در عکس فوق، این ده نفر کیستند؟
در عکس فوق، این سه نفر کیستند؟
این ده نفر کیستند؟ پا بر روی سکویی سست و گردن در طنابی سخت و زمخت ولی به رنگ آسمانها و دریاها،…. همه همرنگ.
این سه نفر کیستند؟ دو نفری که آمادۀ خالی کردن زیر پای آن ده نفر و آن یک نفری که دوربین به دست، فاجعۀ ملی کشتارهای دهۀ 60 را در تاریخ ثبت میکند.
آن ده نفر، با هر اندیشهای، به جرم دگراندیشی، با نثار جان خود، بیانگر ژرفای فاجعه، در پهنای تاریخ و در ژرف جامعه هستند. پهنای آسمانها….. ژرفای دریاها….. با همان رنگی که طناب بر گردنشان دارد. همه همرنگ. در ساعاتی بعد از ضبط و شهادت این لحظه، آن ده نفر به خاوران رفتند. خاورانی که خورشید همیشه در آن طالع میماند و شهادت ابدی خورشید در پارهای دیگر از خاک وطن، که در آنها باختری نیست. آن ده نفر شهیدند، شاهدند. آن ده نفر رفتند و ماندند!
آن سه نفر، با یک اندیشه، عدم پذیرش اندیشهای دیگر، به جرم آن اندیشه، خود را از انسان بودن، از نشئۀ احقاق حقوق بشر، از نشاط تحمل اندیشۀ دیگر، و از مهر و محبت و عشق به انسان،…… یک هموطن محروم کردند. در ساعاتی قبل و یا بعد از ضبط و شهادت این لحظه، آن سه نفر به دستبوس حاکم شرعی که فتوای خشنترین خشونتها را صادر کرد رفتند،….. به خانۀ خود رفتند. راستی وقتی آن روز به خانه رسیدند، در دل چه میاندیشیدند و به مادر خود به پدر خود به همسر و فرزند خود چه گفتند؟ راستی امروز در خلوت خانۀ خود، به خود و به گذشتۀ خود چگونه میاندیشند و به خانوادۀ خود چه میگویند؟ به او گفتند که تو ماموری! معذوری!! و او پذیرفت؟! به همین سادگی؟؟؟…… به همین سادگی!!! آن فقیه کجاست؟ آیا او هم؛ مانند آن دیگری؛ از ترس اینکه نکند که خدا از جریان خبر نداشته باشد، وصیّت کرده که دستخط حکم “امام” را در کفنش بگذارند که در پی عذاب این دنیا، لااقل عذاب آخرت را نبیند!؟ آیا آن فقیه و آن سه نفر بالاخره خود هم، چون سعید امامیها، گرفتار خشونتی کور شدهاند؟ و یا اینکه هنوز “زنده” هستند؟ آن فقیه و آن سه نفر، مرده و یا زنده گواهی میدهند که جزمیگری و جزمیگرائی و نقض حقوق بشر، نقض حقوق هر بشری، چه فجایعی را ببار میآورد. آن فقیه و آن سه نفر، مرده یا زنده، ماندند و رفتند!
از دور دستی بر آتش داشتن! و یا از نزدیک دستی در آتش داشت؟
سوار بر ققنوس احساس؛ احساسات بشری، احساسات بشردوستانه؛ بُعد مکان و زمان را باید در نوردید.
زبان قاصر است از بیان احساس. ولی مغز استخوان میسوزد از عدم بیان آن احساس.
احساس یک زندانی سیاسی که چند ماهی به آزاد شدنش از زندان نمانده که کمیتۀ سه نفری مرگ از او، که روحش هم از سرنوشتش با خبر نیست، دو سه سوال میکند و بر اساس آن، برای زندگی و مرگ آن شخص تصمیم میگیرند. یکی از آن سه نفر، آقای پورمحمدی، امروز در مقام وزارت “دادگستری” در حکومت آقای روحانی است!
احساس یک زندانی سیاسی که او را دست بسته به محل اعدام میبرند و قبل از اعدام، به همراه نه نفر دیگر، تصویرش را به شهادت در زمان، در عکسی بایگانی میکنند.
احساس یک زندانی سیاسی که هم بندانش گروه گروه اعدام میشوند.
احساس خویشان و آشنایان یک زندانی سیاسی که از حال عزیزشان، عزیزمان، ماهها در بیخبری به سر میبرند.
احساس خویشان و آشنایان یک زندانی سیاسی در آن لحظه،….. آن لحظه که وسایل شخصی عزیزشان، عزیزمان، با اعلام خبر اعدامشان به آنها تحویل داده میشود.
احساس خویشان و آشنایان یک زندانی سیاسی در آن لحظه،،….. آن لحظه که وسایل شخصی عزیزشان، عزیزمان، آن دختر معصوم گرامی را که اضافه بر شکنجههای معمول به جرم دگراندیشی، مستوجب شکنجهای بیشتر میشود و به جرم باکرهگی، به او قبل از اعدام تجاوز جنسی میشود، و بعد “شوهر” وی با اعلام خبر اعدامشان به آنها تحویل داده میشود.
احساس آن کودک خردسالی که هم سلولی مادرش است و در بیخبری، از مادرش جدا میشود، برای همیشه.
احساس خویشان و آشنایان یک زندانی سیاسی در آن لحظه،….. آن لحظه که در خاوران، تکههای بدنهای پاک عزیزشان، عزیزمان، را از خاک بیرون و طعمۀ سگهای وحشی بیابان میبینند. و احساس آنها در همان لحظه، با یک پرسش، پرسشی که آیا آن سگها وحشیترند و یا “انسانهائی” که از درجۀ انسانی به مادون حیوانات وحشی هبوط کردهاند.
و به راستی چه شد که زندانیان زمان ولایت شاه، زندانبانان زمان ولایت فقیه شدند و از بد، بدتر کردند؟ بایدمان که برای این پرسش، پاسخی بیابیم، که باز هم بدتر از این بدتر را فرزندانمان شاهد نباشند. و بسیار بدتر از این را شاهد خواهیم بود اگر که در میدان تعیین سرنوشت خود حضور کافی نداشته باشیم. سرنوشت ما باید توسط خود ما و با عقل جمعی ما تعیین شود. اگر با انفعال خود این عرصه را خالی بگذاریم، انواع قدرتمداران به انتظار نشستهاند که هر کدام (مانند آن سگهای وحشی خاوران) پارهای از حیات ملی ما را به تاراج ببرند و سرنوشت ما را به نفع خود رقم بزنند.
کشتار دهۀ 60، از سال 1360 شروع شد و در سال 1367 به اوج خود رسید. در سال 1360 از یکی از آنها که بر موضع خود ایستادند، حسین نوابصفوی، این شعر به یادگار ماند:
دست از طلب ندارم، تا کام من برآید////یا تن رسد به جانان، یا جان ز تن برآید
بگشای تربتم را، بعد از وفات و بنگر////کز آتش درونم، دود از کفن برآید
بخش بزرگی از تاریخ معاصر ایران، طعمی تلخ در کام ایرانیان گذاشته است. ولی مرور این تلخی و پندگیری از آن، برای چشیدن شیرینی سرنوشتی بهتر، ضروری و بلکه حیاتی است. حیات ملی ما در گرو آن است. انفعال پذیرفتنی نیست. با بیتفاوتی و برگرداندن روی از معضلات و مشکلات، نمیتوان انتظار داشت که آنها خود به خود از بین بروند و سرنوشت بهتری در انتظار ما باشد. اینگونه رویبرگردانی از معضلات و یا روی آوردن به قدرتها، چه قدرتهای خارجی و چه قدرتهای داخلی و نمادهای آنها، و اینگونه پشت کردن به مردم و عدم اعتماد به نفس فردی و ملی، سرنوشت امروزۀ بعضی از کشورهای عربی را برای ما محتوم خواهد کرد. هر روزی که از عمر این رژیم در کلیت آن میگذرد، چنین سرنوشتی برای ایران و ایرانی بسیار محتملتر میگردد. اگر به خود و به هموطنان خود اعتماد نکنیم و وارد میدان تعیین سرنوشت خود نشویم، قدرتها سرنوشت ما را رقم خواهند زد. نمیتوانیم به کسانی که برای نیازی و یا سرنوشتی بهتر به چاه جمکران و دخیل و امامزاده متوسل میشوند خرده بگیریم در حالی که خودمان با انفعال و بیتفاوتی منتظر امدادهای غیبی قدرتهای رنگارنگ داخلی و خارجی هستیم. رویگرداندن از مردم و هرگونه چشمداشتن به قدرتها (چه قدرتهای داخلی و چه قدرتهای خارجی) برای فراهم آمدن سرنوشتی بهتر، از نامه در چاه جمکران افکندن خرافیتر است. تلاش برای استقرار و استمرار مردمسالاری در وطن، چندین بار در نیمه رها گشته است، گرچه ایران و ایرانی در امر جنبشهای خودجوش مردمی پیشگام بوده است.
نباید به گذشته با یاس نگاه کرد و به خودزنی و سرزنش خویش پرداخت. خطا بر هر انسانی و هر نسلی از انسانها جایز است. ولی تکرار آن خطا ناروا است، و تکرار مکرر آن خطا، نابخشودنی.
این رژیم سرکوبگر و اصلاحناپذیر، هر زمان هر کدام از ما و یا عزیزان ما را میتواند به زندانهای رسمی و مخفی بیفکند و مورد شکنجه و تجاوز و اعدام قرار دهد و برای اینکار دلیل زیادی هم لازم ندارد. تا موقعی که رژیم ولایت مطلقه، به هر شکلی و با هر گردانندهای پابرجا است، در هر زمان و به هر دلیل و به هر “گناه”، این سرنوشت برای هر کدام از ما یا عزیزان ما ممکن است اتفاق بیفتد. گرچه یک فقیه در راس رژیم بر جان و مال و ناموس مردم ولایت دارد، ولی هر یک از ماموران این نظام، در حیطۀ عمل خود، قائل به این ولایت هستند. برای یک لحظه، خود را به جای آن زندانی که در این لحظه، در همین لحظه، در داخل سیاهچالهای رژیم است قرار دهیم. گرچه خیلی دردآور است ولی سعی کنیم فقط برای چند لحظه روح خود را در بدن او حس کنیم. در حالی که دژخیمان به نوبت ما را شکنجه میکنند، از خود بپرسیم که در دل چه انتظاری از هموطنانی که بیرون زندانها و در اقصی نقاط جهان هستند میتوانیم داشته باشیم؟ همان کنیم.
اگر خود به عنوان زندانی سیاسی سابق، این تجربه را پشت سر گذاشتهایم، با نیروی سازندگی و انساندوستی و برای پیشگیری از تکرار این تجربه برای خود و دیگر انسانها، همان کنیم.
هر کدام از ما میتوانیم با ابتکار و خلاقیت، به سهم خود و در حد توان خود، برای خشونتزدائی تلاش کنیم و در جهت استقرار و استمرار مردمسالاری و حقوقمندی گامی برداریم، هر چقدر هم که آن گام در ظاهرکوچک به نظر بیاید. بایسته است که جفای انفعال و کمکاری و بیتفاوتی را به خود روا نداریم.
تابستان 1392
علی صدارت
پروژه گزارشگران: دفتر یادبود و دادخواهی قتلعام شدگان و جان بدر بردگان و خانواده های آنان در کشتارگاه های جمهوری اسلامی و بویژه دهه خونین شصت! نام خود را در این دفترثبت کنید!!
بیشتر از رسانههای ملیِ همگانی بهمثابه شاخه چهارم دولت ❊سایت شخصی علی صدارت❊ کشف کنید
Subscribe to get the latest posts sent to your email.