قبل از هر چه نامهای از دکتر محمد مصدق خطاب به دکتر صابر فرمانفرما را درج می کنیم که 3 سال قبل از فوت خود نوشته است. اصل این نامه را که در کتابها موجود نیست در زیر می بینید. او در این نامه در باره وضعیت حوبیش در احمد آباد چنین توضبح می دهد:
قربانت گردم تلگراف جنابعالی عز وصول ارزانی بخشید و موجب نهایت امتنان گردید از اینکه سلامت هستید و در خارج از مملکت بکار اشتغال دارید بسیار خوشوقتم چون که در این کشور نه طبق سلیقه نوعی اشخاص کار است و نه اطمینان بر دوام کار. و «کاری که دائمی است و تعطیل نمی شود، همان حبس بنده در احمد آباد است که اطمینان دارم تا ساعت آخر عمر از این کار خلاص نمی شوم» و اکنون اصلاحات ارضی هم قوزی بالا قوز شده. فرزندانم که مشمول قانون نبودند برای اینکه از جرگه مالکین خارج شوند، پیشنهاد فروش داده که قبول هم کرده اند ولی اکنون بلا تکلیفند، این است وضع مملکت و خیلی بهتر که تشریف ندارید و در خارج اشتغال دارید غلامحسین هم با خانم و دخترش برای یک ماه به اروپا رفته است و اکنون فقط همان احمد است که هر ۱۵ روز یک مرتبه سری به محبس بابا می زند و می رود و دیگر با هیچ کس حق ملاقات ندارم بیش از این شما را متاثر نمی کنم و خواهانم همیشه سلامت و خوش باشید
دکتر محمد مصدق احمد آباد ۷ فروردین ماه ۱۳۴۲
اصل نامه دکتر محمد مصدق خطاب به دکتر صابر فرمانفرما که در کتابها موجود نیست.
در این سالهای سخت کمتر کسی می توانست به دیدن او برود. او در سال 45 دچار بیماری می شود. در باره بیماری اش دکتر اسمعیل یزدی- پزشک دکتر مصدق- در هفته نامه فردوسی چنین نوشته است:
“اوایل پاییز (آبان ماه) ۱۳۴۵،نوه دکتر مصدق به من گفت پدربزرگم ، آقای دکتر مصدق، مشکلی در فک بالا و سقف دهان دارند که بنابر نظر متخصص گوش و حلق و بینی ، که ایشان را ویزیت کرده اند، کرده اند، به نظر یک «آبسه» می آید معذالک توصیه کرده اند که یک متخصص آسیب شناسی و جراحی دهان و فک و صورت ایشان را ببیند، آیا شما آمادگی دارید که اگر اجازه ی لازم را بگیریم از ایشان در احمدآباد عیادت کنید؟
با اشتیاق، افتخار و علاقه، آمادگی خود را اعلام کردم. … از شرایط این بود که دوربین نیاوریم و از وسائل فقط کیف پزشکی ام همراه باشد. با اجازه دختر ۷ ساله ام را بردم. روز موعود (جمعه ای بود) ایشان آمدند و با هم رفتیم احمد آباد…. وارد قلعه احمد آباد شدیم. در سمت راست و اواسط خیابان ساختمانی بود که گفته شد آقای دکتر مصدق آن را برای مدرسه احمد آباد ساخته اند ولی فعلاً مقر پادگان نظامی و محل اقامت مأموران حفاظتی شده است. ضمناً در طبقه ی پایین ساختمان یک داروخانه و درمانگاه ساده، برای پذیرایی بیماران وجود دارد که روزهایی که آقای دکتر غلام حسین مصدق به دیدن «آقا» می آیند به علت مراجعه ی روستاییان رونق خاصی پیدا می کند. بیماران معاینه شده در صورتی که نیاز به جراحی و یا بستری شدن داشته باشند به بیمارستان نجمیه اعزام می شوند.
در داخل ساختمان به اتاق ایشان که محقر و دارای فضایی محدود بود رفتیم.دکتر مصدق با همان وقار و صلابتی دیدم که زمان دانشجویی و جریانات ملی شدن صنعت نفت افتخار دیدنش را داشتم. پس از تعارفات اولیه ، اشاره کردم که هنگام نخست وزیری هم به عنوان نماینده ی دانشجویان دانشکده ی دندانپزشکی همراه با نمایندگان دانشجویان دانشکده های دیگر افتخار دیدارشان را داشته ام، عکس العملی نشان ندادند. او پس از مکث کوتاهی ، قبل از این که ایشان را معاینه کنم، سئوال کردند: آقای دکتر آیا بار قبل که مرا دیدید ، راضی از پیش من رفتید؟ وقتی پاسخ مثبت دادم او با خنده ی همیشگی خاص خود گفتند: حالا می توانم با خیال راحت دهانم را برای معاینه باز کنم!
در معاینه ی بالینی ، ضایعه ی برآمده کام ایشان به نظر تومور آمد و بایستی نمونه برداری می شد. موضوع را با دکتر غلام حسین مصدق فرزند ایشان که حضور داشتند، در میان گذاشم و قرار شد انجام شود….بعدازظهر عازم تهران و ترک احمدآباد شدیم. آقای دکترمصدق با تواضع خاص خود ، تا درب قلعه ما را مشایعت کردند. در موقع خداحافظی به ایشان گفتم: انشاالله هفته آینده نوع ضایعه که معلوم شد، داروی لازم را می آوریم و ظاهراً چیز مهمی نیست. ایشان بلافاصله گفتند: امیدوارم خبر خوبی برای من بیاورید!!! هنوز من در حال اشاره به این بودم که چیز مهمی نیست و… ایشان گفتند:«امیدوارم سرطان باشد!!! من واقعاً یکه خوردم و ادامه دادند که: من از این وضع تنهایی زندگی خسته شده ام!»…چند روز بعد مشخص شد که بیماری سرطان است. “
در نامه ای که دکترمصدق به تاریخ 6 دی ۱۳۴۵ خطاب به آقای ادیب برومند می نویسد از رادیوتراپی خود سخن بمیان می آورد. در 20 دی ماه برای اخرین خطاب به کمیته مرکزی جامعه سوسیالیست های ایران نوشته بود در باره معالجه اش هم سخن می گوید:
“مرقومه مورخ اول ژانویه ۱۹۶۷ آن کمیته محترم عز وصول ارزانی بخشید. از اظهار لطفی که در حقم فرموده اید نهایت امتنان حاصل گردید. حال اینجانب هنوز خوب نشده و گرفتار معالجه با برق هستم که وضعیتم را بیش را از پیش بد ترکرده است. و جز اطاعت امر از آقایان دکتر ها علاجی ندارم تا خداوند چه مقرر فرموده باشد. در خاتمه تشکرات خود را از الطاف مبذوله تقدیم می کنم و توفیق آقایان هموطنان عزیزم را در خدمت به وطن عزیز از خدا مسئلت دارم.”
دکترمصدق کم تر از دو ماه پس از نگارش این نامه، در سحرگاه روز یکشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۴۵، بر اثر سرطان فک، در بیمارستان نجمیه درگذشت. در روزهای واپسین عمر كه شدیدا بیمار بود اجازه داده شده بود به تهران و به بیمارستانی كه فرزندش در آن طبابت می كرد منتقل شود. جز در مورد اعضای فامیل، وی در ممنوع الملاقات بود و روزنامه نگاران حتی اجازه نزدیك شدن به ساختمان بیمارستان را نداشتند.
آقای شاهحسینی در گفتگو بار وزنامه قانون شنبه 16 اسفند 139 در باره روز فوت دکتر مصدق می گوید:” من در آن دوره عضو نهضت مقاومت ملی و در خدمت مرحوم آیتالله سیدرضا زنجانی بودم. ایشان به من زنگ زدند و خواستند که نزد ایشان بروم، هنگامی که آنجا رفتم، تعدادی دیگر از دوستان نیز حضور داشتند. مرحوم سیدرضا زنجانی گفتند “آقای دکتر مصدق بیمار بوده و در بیمارستان نجمیه تهران بستری هستند. گفته میشود وضع خطرناکی دارند و احتمال دارد ایشان فوت کنند. البته بهتر است در بین مردم نگویید، چون ممکن است مردم به سمت بیمارستان بروند و در بین مأموران و مردم برخوردی ایجاد شود”. یادم هست پروانه فروهر با لباس پرستاری خود را به داخل بیمارستان رسانده و دکتر مصدق را ملاقات کرده بود. داریوش فروهر بعدها برای من تعریف کرد که آقای مصدق بعد از دیدن پروانه به او گفته بود “نجار در و تخته را خوب برای هم جور کرده است”. اولین نطق پروانه بعد از فوت دکتر مصدق هم درباره این دیدار است که خیلی زیبا و قوی نوشته شده بود. یکی دو روز بعد صبح زود آقای زنجانی ما را خواستند و گفتند آقا دیشب فوت کرده است. گفتیم برنامه چیست؟ گفتند ما چیزی نمیگوییم تا پسرشان تصمیم بگیرند. آقای غلامحسین خان مصدق پزشک بود و از طریق آقای پروفسور عدل به شاه اطلاع دادند. البته اول به هویدا اطلاع داده بودند اما هویدا گفته بود من در این کار دخالتی نمیکنم. شاه پس از شنیدن خبر فوت دکتر مصدق، یک ساعتی فکر کرد و گفت در همان قلعهای که بود دفن شود. گویا پروفسور عدل پرسیدند پس مراسم چی؟ شاه گفته حالا ببرید آنجا دفن کنید ولی مزاحمت ایجاد نشود. آنها هم به خانواده دکتر مصدق منعکس کردند. آیتالله سیدرضا زنجانی سریعاً آمدند و با آقای مهندس حسیبی رفتند. چون برای من و عباس رادنیا و دو سه نفر دیگر جایی نماند، قرار شد که به ما خبر بدهند. بعداً متوجه شدیم فقط خانواده رفتند. آن هم نه در بیمارستان، همه به احمدآباد رفته بودند. آقای دکتر مصدق را با آمبولانس به احمدآباد منتقل کردند. با فاصلههای دور، سه مأمور مسلح آمبولانس را همراهی میکردند. از آبیک دو ماشین نظامی مسلح دیگر هم اضافه شده بودند. در احمدآباد هم مقدمات مراسمی فقط با حضور پیرمردان کشاورز و خانواده دکتر مصدق انجام شده بود. در آن زمان آقایان نهضت آزادی در زندان قصر بودند. البته دکتر سحابی آزاد شده بود. بنابراین آقای دکتر سحابی را نیز خبر کرده بودند. آقایان احمد متین دفتری و هدایتالله متین دفتری و عدهای دیگر از اقوام، از جمله بعضی از افراد خانواده فرمانفرما که با دکتر مصدق نسبت فامیلی داشتند نیز در آنجا حاضر شده بودند. هنگام اجرای مراسم مأموران در قلعه را بسته بودند و کسی هم بعد از آن نیامده بود.
این را هم بگویم که در همین تهران خیلیها هنوز مطلع نشده بودند. نهایتاً غسال روستا و آقای دکتر سحابی در کنار جوی آبی که از جلوی ساختمان رد میشد جنازه را غسل دادند و کفن کردند و مرحوم زنجانی نماز را خواندند. آقای دکتر مصدق وصیت کرده بود که در ابنبابویه دفن شود ولی شاه نپذیرفته بود. حتی از همانجا با دربار تماس گرفتند و گفتند ایشان وصیت کردند، اما شاه نپذیرفت و گفت همانجا دفن شود. دکتر سحابی ابتدا میگوید من دفن نمیکنم چون ایشان وصیت کردند اما در نهایت مجبور میشوند به طور امانی دکتر مصدق را دفن کنند تا بعدها به جایی که وصیت شده است، منتقل شود. دکتر سحابی بعدها به من گفت: «شاهحسینی! محتمل است من زودتر از تو بمیرم، اگر تو زنده بودی کوشش کن به هر شکلی که میتوانی دکتر مصدق را به ابنبابویه منتقل کنی. چون دکتر مصدق وصیت کرده بوده است و من او را دفن کردم. اگر روزی این امکان فراهم شد و من نبودم این جنازه را ببرید در ابنبابویه در کنار شهدای سیاُم تیر دفن کنید.» ولی نگذاشتند و هنوز همانجا به صورت امانت مانده است.”
بیشتر از رسانههای ملیِ همگانی بهمثابه شاخه چهارم دولت ❊سایت شخصی علی صدارت❊ کشف کنید
Subscribe to get the latest posts sent to your email.