مقدمه
دراین هیچ شک نیست که سی خرداد شصت یکی از تاریخی ترین و حساسترین روزهای تاریخی دوران معاصر ایران می باشد. روزی که شاید برای حدود 40 دقیقه، امکان آن پیش آمد که جنبش مردمی، پایه های استبداد درحال ظهور بعد از انقلاب را درهم بریزد و مانع شود که کودتای آخرین ستون پایه استبداد تاریخی وطن که همان روحانیت قدرتمدار بود، بر ضد اهداف و اندیشه راهنما و اهداف انقلاب بهمن، پیروز شود.
در این 40 دقیقه امکانی جدی بوجود آمده بود تا کودتای استبدایان بر ضد رئیس جمهوری که حاضر نشده بود دفاع از آزادیها را فدای قدرت بیشتر کند به شکست بیانجامد و انقلاب 57 از جمله انقلابات معدود تاریخی بشود که اهداف آزادیخواهانه و مردم سالارانه انقلاب، در پای قدرت طلبان قربانی نشود و اینگونه با انقلاب ایران، نه فقط ایران روی آزادی و استقلال را ببیند که جهان را وارد عصر نویی کند که در آن، سیاست، از قدرت رها می شود و آزادی و گسترش آزادیها و حقومند کردن انسانها را هدف قرار می دهد.
خلاصه اینکه اگر این چهل دقیقه، چند ساعت بیشتر دوام می یافت، به ضرس قاطع می شود گفت که حال در دنیای دیگری زندگی می کردیم و وطن به جای تجربه خونین و فقر افزا و فلاکت بار حاضر، راه آزادی، مردمسالاری، رشد و عدالت اجتماعی را در ایران مستقل، در پیش گرفته بود و ترس هنری کیسینجر که کشور های مسلط را از ژاپن دیگر شدن ایران می ترساند، جامعه واقعیت بخود پوشیده بود.
با توجه به این واقعیت است که استبداد حاصل کودتای خرداد شصت بیشترین کوشش خود را بکار برده است تا قرائت رسمی خود از این روز را قرائت حاکم کند. نیک می داند که اگر کنترل خود را در قرائت این روز از دست بدهد، مشروعیت و قانونیت رژیم و تمامی دولتهایی که بعد از این کودتا بر سر کار آمدند به زیر سئوال خواهد رفت. کوشش آخر در این راستا را در سخنان اخیر آقای رفسنجانی می بینیم:
“…ما هم از ناحيه افراط كاريها ضربات شديدي ميخورديم. انقلاب ما به آساني متلاشي ميشد. فراموش نكنيد كه ما در تهران جنگ مسلحانه شديد داشتيم. مگر كم بود؟ 500 هزار نفر ريخته بودند خيابان. ما در مجلس محاصره شده بوديم و صداي تيرها ميشنيديم…”(1)
دراین قرائت می بینیم که بیش از نیم میلیون نفرظاهرا مسلح! به خیابان ریخته بودند و مجلس محاصره شده بود! و عجیب اینکه ما در آن زمان در جبهه جنگ، نصف این نیرو را هم نداشتیم و عجیب تر اینکه نیم میلیون نفر در به تظاهرات مسلحانه دست بزنند و مجلس را هم در محاصره داشته باشند و با اینحال به جای اینکه براحتی تهران را در اختیار بگیرند، در عرض کمتراز یکساعت سرکوب شوند!
از طرف دیگر، مجاهدین خلق هستند که آنها نیز سعی در مصادره به مطلوب این تظاهرات کرده اند و سخن از اینکه نیم میلیون طرفدار مجاهدین در این روز به تظاهرات پرداخته اند. آنها هم به تناقضهای این دروغ دقت نکرده اند و از جمله اینکه اگر شما فقط در تهران نیم میلیون طرفدار داشتید و در عرض یکروز توانستید آنها را بسیج کنید، چگونه شد که با به قتل رسیدن و زخمی شدن کم و بیش 100 نفر از هم پاشیدید و بعد از آنهم دیگر هیچوقت توانا به انجام تظاهرات حتی بسیار کوچکتر از آن نشدید؟ اگر تعداد هوادارن شما در تهران را مبنا قرار دهیم، از این قرار شما می باید در ایران حدود 7 میلیون هوادار فعال می داشتید، چه شد که در عراق و در اوج قدرت خود و حمایت صدام و در عملیات فروغ جاویدان خود تعداد شما از 6-7 هزار نفر بالاتر نرفت؟
به این علت است به عنوان کسی که از آغاز تا پایان در این تظاهرات شرکت داشته است مشاهدات خود را از این روز بنویسم، تا بدینوسیله کمکی کرده باشم تا بخصوص نسل جوان، که بیش از هر چیز قربانی سانسور تاریخ انقلاب است، واقعیت این روز را آنگونه که واقع شد و آنگونه که من دیدم، سنجش و ارزیابی نماید.
کانتکست تظاهرات سی خرداد
برای فهم بهتر چگونگی و چرایی انجام تظاهرات 30 خرداد شاید لازم باشد به اوائل خرداد برگردیم. در این زمان برخورد بین حزب جمهوری و بنی صدر به اوج خود رسیده بود و برای خروج از بن بست، بنی صدر با استفاده از حق قانونی خود، درخواست انجام رفراندوم کرد تا مردم بین اهداف و روشهای رئیس جمهور و حزب جمهوری و اقمارش از جمله مجاهدین انقلاب اسلامی و هیئت موتلفه یکی را انتخاب کنند. آقای خمینی با آن بشدت مخالفت می کند و در 5 خرداد در یک سخنرانی می گوید که همه بگویند بله من مخالفت می کنم و در 25 خرداد نیز می گوید که اگر 35 میلیون نفر بگویند آری او می گوید نه. آقای رفسنجانی نیز آن را مصدق بازی می نامد و بقیه رهبرانی جبهه ای که هم سعی در تحمیل استبداد خود داشت و آگاه از اینکه در سطح جامعه در اقلیت کامل قرار دارند و هراسان از اینکه انجام چنین رفراندومی بار دیگر مانند انتخابات ریاست جمهوری، شکستی سخت و کامل را به آنها تحمیل کند با آن مخالفت می کنند. در عین حال تصمیم می گیرند که در سالروز 15 خرداد از تمامی توان بسیج خود استفاده کرده و در لوای بیعت دوباره با امام امت جمعیت انبوهی را به خیابانها بکشند.
این کوشش در زمانی انجام می شود که جامعه ایرانی بخصوص نسل جوان به همان اندازه که آقای خمینی بیطرفی ظاهری خود را رها و طرف حزب جمهوری را می گیرد، نگاه انتقادی تر و تند تری نسبت به آقای خمینی می گیرد و برای اولین بار در تظاهرات شبانه و پراکنده در محله های مختلف، از جمله محله ما،سلسبیل، شعارهایی مانند:<خمینی بت شکن بت شده ای خود شکن> و یا < خمینی…( این قسمت شعار خاطرم نیست.) پیش امام زمان شکایتت می کنیم/می بریم.> به گوش می رسد و نشان از آن دارد که نسل جوان از نظر روحی در حال آماده کردن خود است تا در برابر خمینی جماران که بر ضد خمینی پاریس دست به کودتا زده بود، بایستد.
نتیجه اینکه اکثر جوانان به این لبیک پاسخی نمی دهند و در نتیجه این کوشش، به شکستی سخت تحقیر آمیز منجر می شود. تیمسار فلاحی، به رئیس جمهور گزارش می کند که: ” طبق اطلاعات شهربانی و رکن دوم ارتش و کسانی را که خودم مسئول کرده بودم تعداد شرکت کنندگان بین 55-65 هزار نفر بوده است.” و بر این اساس پیش بینی می کند: “این نشان می دهد که آقای خمینی قدرت بسیج مردمی خود را از دست داده است و از امروز برای باز گرداندن قدرت خویش دست به کشتار خواهد زد.”(2) و با توجه با محبوییت فوق العاده بنی صدر در میان نظامیان، به رئیس جمهوری پیشنهاد کودتا می دهد. سرهنگ فکوری نیز به این نتیجه رسیده بود و مرتب هشدار می داد که: “این آخوندها تا کشور را به ورشکستگی نرسانند، نمی گذارند که جنگ تمام شود.” ولی بنی صدر باور نمی کند که اقای خمینی تا آنجا پیش برود تا برای حفظ قدرت دست به کشتار کسانی بزند که او را از انزوای نجف خارج و به رهبری انقلاب برگزیده بودند. تا اینجا تظاهرات خود جوش کوچک وپراکنده ای درنقاط مختلف تهران . دیگر شهرها انجام می شود. و در هر حال به دلائل اصولی و عملی از انجام کودتا خوداری می کند.
دکتر عبد الصمد تقی زاده، کاندیدای جایزه نوبل در پزشکی در سال 1973 و رئیس وقت دانشگاه ملی ، در مصاحبه ای به نویسنده گفت که بعد از سخنرانی احمد خمینی در مراسمی که در آن سخن از حضور بسیار انبوه جمعیت در دانشگاه زده بود و گفته بود که به علت ازدهام جمعیت خود را به سختی به محل سخنرانی رسانده بود، به احمد خمینی می گوید که این دروغها را چرا گفتی و کدام جمعیت و کدام ازدهام؟ ایشان جواب داده بود که ” اگر حقیقت را می گفتم پدرم( که به سخنرانی گوش می کرده است) سکته می کرد.”
در همین زمان است که روزی به دفتر رئیس جمهور مراجعه می کنم و پیشنهاد می کنم که بنی صدر امروز فردا از مردم بخواهد که برای اظهار حمایت از مواضع سیاسی که به دفاع از آنها بر خواسته است، در ساعت مشخصی از شب در پشت بامها ندای الله اکبر سر دهند. ولی ملاحظه می کنم که جوانی که زیر سی سال دارد حالتی بسیار ناامید کننده دارد و انگار جنگ را نکرده از قبل باخته است. با خود می گویم با اینگونه افراد در دفتر نباید زیاد خوش بین بود ولی نمی دانم که چگونه می شود با بنی صدر تماس بگیرم تا پیشنهاد خود را به او برسانم. هیچ شک نداشتم که اگر در آن شب و یا شبهای قبل از خلع از فرماندهی قوا و بستن روزنامه، این پیشنهاد را به مردم می داد، یعنی شبهایی که هنوز سیاهی وحشت بر مردم ننشسته بود، چنان موجی از حمایت ایران را بر می داشت که از الله اکبر گفتن های زمان انقلاب نیز بسیار وسیعتر می شد. متاسفانه اینکار که می توانست اثر روحی فوق العاده موثری هم در تقویت روحی موافقان رئیس جمهور و هم تضعیف هوادارن جبهه استبداد داشته باشد انجام نشد و تنها زمانی به اینکار دست زده شد که سرکوبگران آقای خمینی موفق شده بودند که موج وحشت را تا حد زیادی بر جامعه حاکم کنند. برای مثال، وقتی پیشنهاد به پشت بام رفتن رسید که بنی صدر از فرماندهی کل قوا خلع شده بود. خود من وقتی به پشت بام رفتم و به شعار دادن پرداختم، تنها چند جوان در کوچه با من همراه شدند و مرد جوانی تا پنجره اتاقش را باز کرده و شروع به شعار دادن کرد، همسر جوانش با وحشت تمام او را بداخل اتاق کشید و پنجره را بست. این در حالی بود که خوب می دانستم که از 28 خانه کوچه امان، دو خانه طرفدار حزب جمهوری هستند ( زنده یاد پدرم به پدر یکی از آنها گفته بود که: ” تو آنموقع – زمان ملی کردن نفت- می گفتی بقایی و من می گفتم مصدق. حالا تو بگو خمینی، منم می گم بنی صدر.) یک خانه درمیان خود هم طرفدار خمینی را داشتند و هم بنی صدر، درخانه دیگری، یک دختر نوجوان دبیرستانی مجاهد بود و از نظر سیاسی یکی دو خانه دیگر اطلاعی نداشتم ولی بقیه خانه ها بنی صدری بودند و با این وجود کسی جرئت نکرد که به پشت بام برود . این مثال می تواند اثرایجاد جو وحشت را در ابراز حمایت نشان بدهد. با توجه به اینکه محله ما در سلسبیل واقع شده است که همیشه نقش فعالی در مبارزات داشته است، حاکم شدن این روحیه در این ناحیه، غلظت جو وحشت را بهتر بدست می دهد.
در این زمان است که تظاهرات روزانه پراکنده در سراسر تهران که زنان نقش بسیار فعالی در آن داشتند با شعارهایی مانند «بنی صدر تو استقامت کم ما حمایت» انجام می شد. از آنجا که هواداران خمینی درهمه نقاط شهر دراقلیت بودند، روش عمل آنها برای سرکوب تظاهراتی که هر چه بزرگتر می شد عده بیشتری دل و جرئت آن را پیدا می کردند که به آن بپیوندند این بود که وقتی تظاهراتی خود جوش شکل می گرفت، چند نفری از چماقداران در نزدیک تظاهرات به شعار دادن می پرداختند و این در حالی بود که به مساجد در سراسر تهران اطلاع داده می شد و با وانت و کامیون چماقداران را در نزدیک محل تظاهرات پیاده کرده و بعد از اینکه تعدادشان زیاد می شد به تظاهرات هواداران رئیس جمهوری با خشونت تمام حمله می کردند.
بعد از اینکه بدستور آقای بهشتی، هفت روزنامه که پرتیراژترین آن روزنامه انقلاب اسلامی بود ( تیراژ این روزنامه در ماه های آخر به حدود نیم میلیون رسیده بود و لی متقاضی آنقدر زیاد بود که بنا بر اطلاعی که محمد جعفری، مدیر روزنامه انقلاب اسلامی، به نویسنده داد، از روزنامه اطلاعات که محل چاپ روزنامه بود خواسته شد که تیراژ روزانه را به یک میلیون برساند ولی اطلاعات از انجام کار سر باز زد. یورش مردم برای خریدن روزنامه انقلاب اسلامی آنقدر بالا بود که مردم قبل از رسیدن روزنامه برای خرید آن صف می بستند و بعد از آمدن روزنامه، بیش از 15-20 دقیقه روی دکه نمی ماند و همه فروش می رفت و این در حالی بود که بقیه روزنامه های بعد از ظهر که در کنترل حزب جمهوری و اقمارش از جناح چپ و راست بودند، روی دکه باد کرده بود. من خود چون زمانی که روزنامه می آمد در مدرسه بودم، بعضی مواقع از یکی از شاگردان صبح که برای بازی آمده بود خواهش می کردم که برای خریدن روزنامه برای من صف بایستد و وقتی روزنامه را می آورد از اینکه در میان هجوم مردم موفق شده که یک نسخه روزنامه را بگیرد با نگاه پیروزمندانه ای آن را تحویل من می داد.) امیدوارم که هم نسلان من که شاهد این مناظر بوده اند، مشاهدات خود را با نسل جوان در میان بگذارند.
از زمان برکناری بنی صدر از فرماندهی کل قوا، وضعیت بکلی دگرگون شد و چماقدارها و طرفداران حزب به دفاتر همکاری و هم آهنگی با رئیس جمهور درهمه جای ایران حمله کردند: “حکم امام ( ن: عزل کردن بنی صدر از فرماندهی کل قوا) کافی بود که بنی صدر را به اختفای کامل ببرد و از لحظه و انتشار حکم عملا بنی صدر از کلیه اقتدار خویش منعزل گردید و محل سکونت و محل کار وی به تصرف سپاه و کمیته در آمد.” (3)
این اعتراف که در گزارش رسمی قوه قضائیه رژیم در باره حوادث 14 اسفند منتشر شده است نشان از آن دارد که کودتا از قبل به انجام رسیده بود و تنها به یک پوشش “قانونی” احتیاج داشت که این نقش را بنا بر دستور خمینی، مجلس بر عهده گرفت: در کتاب عبور از بحران آقای هاشمی رفسنجانی می خوانیم: ” احمد آقا تلفن کرد و گفت: امام میفرمایند زودتر مجلس در مورد آقای بنی صدر، تصمیم بگیرد. امروز بنی صدر، جواب مغرورانه ای به اظهارات امام داده است…” (4) و این در حالی بود که بنا بر قانون اساسی، آقای خمینی از چنین اختیاری برخوردار نبود که به مجلس دستور بدهد و آقای رفسنجانی به جای اعتراض به ایشان که حق دخالت در کار مجلس را ندرند، با اشتیاق فراوان مجری دستور ایشان می شوند.به همین علت بود که در جلسه مجلس برای عزل رئیس جمهور تمام نمایندگانی که برای دفاع از رئیس جمهور اسم نویسی کرده بودند، مانند آقای صباغیان و حجتی کرمانی از ترس جرئت نکردند صحبت کنند و بقیه هم مانند خانم اعظم طالقانی وحجتی کرمانی رئیس جمهور را زیر حملات خود گرفتند و یا مانند مرحوم سحابی، به وسط بازی روی آوردند و تنها آقای معین فر بود که از صداقت و شهامت لازم برخوردار بود و با گفتن انا الله و انا الیه راجعون، برای گفتن حقیقت به مردم خود را آماده خود را آماده مرگ کرده بود اعلام کرد:
” “در جوی هیجانزده كه قبل از شنیدن توضیحات مخالف و موافق و قبل از استماع دفاع رئیس جمهور و قبل از اخذ رای نهایی تصمیم قطعی گرفته شده و رایها آماده گردیده است به نظر بی اثر و بی فایده می رسد خصوصاً آنكه غلیان احساسات آنان كه اطراف ساختمان مجلس و محوطه بعضی از خیابانها را در اختیار گرفتهاند و كوچكترین نغمه مخالف را مخالفت با اسلام وضدیت با انقلاب اسلامی می دانند به حدی است كه برای گوینده خطرات بسیاری را در بر دارد. آنان به غلط به تصوراینكه مخالفت با طرح بركناری رئیس جمهور، مخالفت با انقلاب و امام است آمادهاند هر گونه توهین و آزاری به گوینده روا دارند و حتی به سادگی خون وی را بر زمین بریزند در چنین جوی شاید دم فرو بستن و تماشاچی بودن ودر برابر تصمیم قطعی كه گرفته شده است ابراز نظر نكردن به عقل و منطق نزدیكتر باشند”(5)
در چنین جوی بود که دفاترهمکاری وهم آهنگی با رئیس جمهوری که نخستین تجربه دموکراتیک سازماندهی افقی در تاریخ سیاسی ایران بود، در سراسر ایران مورد حمله قرار می گیرند. یکی از کسانی که در این حملات بشدت مجروح شد برادر کوچکتر من بود که در دفتر تهران عکسبردار بود. دوربینش را بر سرش خرد کرده و آنقدر او را زدند که کارش به بیمارستان کشید و در آنجا بکمک پرستاری موفق به فرار شد و بعدها از ایران خارج ولی به بیماری ناعلاج سخت روانی مبتلا شد.
ورود مجاهدین در حمایت از بنی صدر
در این زمان است که مجاهدین کوشش می کنند که به جای تظاهرات خود جوش و پراکنده، تظاهرات بزرگی را ترتیب بدهند. چندین بار این کوشش انجام می شود و من هم از طریق مجاهدهایی که از محلات دیگر می شناختم مطلع می شدم و هر بار که به محل اطلاع داده شده می رسیدم، متوجه می شدم که چماقدارها را با وانت و کامیون و موتور در آن محل جمع کرده و به افراد مظنون بشدت حمله می کنند و بیرحمانه کتک می زنند و دستگیر می کنند. برای نمونه یکبارقرار بر تظاهرات در میدان انقلاب بود که مطابق معمول لو رفته بود. از میدان خارج شدم و بعد از مدتی بر گشتم. دیدم جوانی بشدت کتک خورده با سرو صورت خونین و مالین و گیج در گوشه ای نشسته است. عده ای با حالت دلسوزانه ای نزدیک او رفتند و سئوال می کنند که چه شده است؟! که ناگهان چند نفر از جوانهایی که معلوم بود از بچه لاتهایی هستند که بوسیله رژیم اجیر شده اند و از نظر رفتار و گفتار با حزب اللهی های مسجدی که ادب زبانی را تا حد زیادی رعایت می کردند، متفاوت بودند وبقول معروف، لهجه لاتی داشتند بطرف آن جوان بشدت کتک خورده آمدند و باهم همان زبان لات و لوتی عربده کشیدند که حتماً منافق/خرابکار/ لیبرال ( عین کلمه در خاطرم نیست.) بوده که کتک خورده و دوباره بر سر او ریختند و حسابی او را زدند.
پیشینه خرید الوات و اوباش بوسیله حزب جمهوری و اقمارش
در اینجا لازم است یاد آوری شوم که حزب جمهوری در مدت کمی بعد از تأسیس خود شروع به خرید اینگونه افراد کرده بود که تنها شغلشان همان گردن کلفتی بود و اینگونه یا امرار معاش می کردند و یا کمک خرج کسب می کردند. یکی از آنها که بچه محل خودمان بود و به حسن سیبیل ( در اینجا از اسم واقعی استفاده نمی کنم.) معروف بود که مدتی از محل غیبش زد و بعد از مدتی برگشت. وقتی پدرم علت غیبتش را سئوال کرده بود به او گفته بود که والله مختارخان راستش اینه که ما رو برده بودند و در یک پادگان جا داده بودند و همونجا می خوردیم و می خوابیدیم. و هرچند وقت یکبارمارو می بردند بیرون که به بعضی گروه ها حمله بکنیم و لت و پارشون بکنیم. ولی من دیدم که این خیلی نامردیه و خلاصه حال نداد و ول کردم و برگشتم.
منظور این است که نشان بدهم که در میان این گروه همیشه دو نوع انسان وجود داشتند. انسانهایی که صفت عیاری داشتند و جوانمردی و بقول خودشان لوطی مسلک بودند و بیشتر کارشون دفاع از زن و بچه مردم بود و وارد دعوا هم که می شدند، جوانمردی را رعایت می کردند، برای مثال اگر طرف در حال در آوردن کتش بود، از فرصت استفاده نمی کردند که حمله کنند و صبر می کردند تا کتش را در آورد و بعد دعوا می کردند و یا اگر طرف رو به زمین می انداختند، ولش می کردند تا بلند شه و بعد دعوا را ادامه می دادند. درست بر عکس اینها، کسانی بودن که به آنها نامرد می گفتند و نالوطی. کسانی بودند که چاقو کش بودند، از پشت حمله می کردند، اگرطرف زمین می افتاد تا می تونستند او رو می زدند. حزب جمهوری از این دار و دسته بود که چماقدار استخدام می کرد و اینکه بر سر یک آدم زخمی می ریختند و آش و لاشش می کردند، نشان دهنده کرایه کردن اینگونه لات و لوتها بود.
گستردگی فرهنگ عیاری
البته فرهنگ عیاری یکی از عناصر تشکیل دهند فرهنگ مردمی ایرانی می باشد و محدود به این گروه نیست. برای مثال، کوچکترین برادر من که در سن 16 سالگی به گروگان کومله در آمده بود و یازده ماه از دست آنها عذاب کشیده و شاهد اعدام بسیاری از دوستانش بود و خود نیز بارها اعدام مصنوعی شده بود، بعد از آزادی، یکی از زندانبانهای خود را در میدان انقلاب دیده بود که کنار خیابان، نزدیک کمیته، دستفروشی می کرده است. می گفت که وقتی من را دید رنگ از رویش پرید، ولی از آنجا که تازه شنیده بودم که بنی صدر شیوع شکنجه در زندانها را افشا کرده بود، روا ندیدم که او را به زندانی بفرستم که در آن شکنجه اعمال می شود و برای همین بعد از یک سلام و علیک گفته بودم که خیالش راحت باشد و دست کمیته ایها نمی دمش و آمده بودم. در مورد خود من نیز، بعد از کودتا، هفت نفر از بچه های مسجد محلمان ( مسجد صاحب الزمان) شب دیر وقت به خانه ما آمدند و شروع کردن به تفتیش عقاید. فهمیدم که بنا بر دستگیری می باشد و احتمالا بین خودشان در مورد دستگیری من اختلاف وجود دارد ( آخر در زمان انقلاب ما همه با هم بودیم و برادرم، مسعود، اولین شهید غرب تهران بود.) با وجودی که هر شب احتمال حمله به خانه و دستگیری را می دادم دستگیر نشدم. بعدها فهمیدم که یکی از آن بچه ها که پاسدار بود و تازه از جبهه برگشته بود به بقیه گفته بوده است که اگر قرار بر دستگیری محمود است، باید اول من را دستگیر کنید.
حضوروعمل این فرهنگ عیاری در درون جامعه تا حد زیادی توضیح می دهد که چرا تعداد کسانی که بعد از کودتا اعدام شدند، بر عکس انقلابات روسیه و فرانسه، هزاران نفر و نه چند صد هزار نفر شد. آیت الله منتظری از جمله کسانی می بود که از این چشمه آب خورده بود و برعکس کسانی مانند رفسنجانی که از منظر این فرهنگ از نامردان کم بدیل روزگار بود، از جوانمردانی بود که حداقل جان هزاران نفر را نجات داد.
ترس رهبران و ضعیف کردن روحیه مردم
تظاهراتی را که در 25 خرداد جبهه ملی و نهضت آزادی برای مقابله با کودتا به آن خوانده بودند من به علت عدم اطلاع از دست دادم ولی سخنرانی آقای خمینی که در ساعت 2 بعد از ظهر از رادیو پخش شد که در آن گفته بود: ” “جبهه ملی محکوم به ارتداد است و نهضت آزادی همین بعد از ظهر از رادیو اعلام کند که این اطلاعیه جبهه ملی کفر آمیز است.”(6) مانند توپ درتهران صدا کرد وترس بسیاری در میان رهبران مخالف ایجاد کرد تا جایی که یک ساعت بعد از تهدید آقای خمینی، مهندس بازرگان به رادیو می رود و از تظاهراتی که خود از فراخوانندگان آن بود تبری می جوید و با اینکار ضربه روانی شدیدی به جوانانی که آماده مبارزه بودند می زند. رهبران جبهه ملی هم پنهان می شوند و کسانی که برای حمایت به گرد همایی رفته بودند با سکوی سخنرانی خالی روبرو شده و بعد مورد حمله چماقدارهای آقای هادی غفاری می گیرند و آقای غفاری در پشت بلند گو قرار می گیرد و سخن معروف خود را بر زبان می آورد و می گوید که کسانی که سخن از دیکتاتوری پرولتاریا می زنند حواسشان باشد که دیکتاتوری ملا تاریا آمده است.
خوب یاد دارم که از اینطرف و آنطرف می شنیدم که جوانانی می گفتند که وقتی بازرگان تو بزند دیگر چکار باید کرد؟ این درزمانی بود که یکی از آخرین اعلامیه های بنی صدر در خیابانها دست بدست می گشت که در آن مردم را به مبارزه کردن خوانده بود و: ” “…آنچه اهمیت دارد، حذف رئیس جمهوری نیست، مهم آنست که غول استبداد و اختناق می خواهد بار دیگر حاکمیت خود را به شما مردم بپا خاسته تحمیل کند…”(7) ولی تنها گذاشتن بنی صدرو نیز در دسترس نبودن او به این علت که حکم هفت بار اعدام او را آیت الله گیلانی، که بدون اجازه آیت الله بهشتی آب خوردن هم نمی خورد صادر کرده بود و گروه های ترور در پی او و پرتاب متواتر بمب و نارنجک به خانه او،او را ناچار کرده بود که به زندگی مخفی روی آورد باعث سر در گمی بسیاری از کسانی شده بود که کودتا را بر نمی تافتند.
سازمان مجاهدین و رئیس جمهور
در این میان تنها گروهی که هم از سازماندهی گسترده ای بر خوردار بود و هم می دانست که در صورت شکست بنی صدر، سرکوب بسیار خونین بارتری از قبل را تجربه خواهند کرد سازمان مجاهدین خلق بود که در واقع برای بقای خود درحال مبارزه بود. این سازمان با وجودی که انتخابات ریاست جمهوری را تحریم کرده بود ولی متوجه شده بود که با توجه به نظرات بنی صدر در رابطه با دفاع از آزادیهای کامل سیاسی، در صورت پیروزی بنی صدر، حداقل از سرکوب آنها جلوگیری و آزادی های سیاسی انها تامین خواهد شد. بنابراین از سر ناچاری خود را به بنی صدری که او را لیبرال می دانستند نزدیک کرده بودند و کوششی وسیع برای راه انداختن تظاهرات به نفع رئیس جمهور بکار می بردند. آخرین کوشش آنها در ایجاد اینگونه تظاهرات و در قبل از 30 خرداد در میدان رضایی ها انجام شد:
میدان رضایی ها، آخرین کوشش قبل از تظاهرات 30 خرداد
تا آنجا که خاطر دارم آخرین کوشش برای ایجاد تظاهرات در قبل از تظاهرات سی خرداد، تظاهرات در میدان رضایی ها بود که تا از سلسبیل با اتوبوس خود را به آنجا برسانم، دوباره چماقدارن آن را بهم زده بودند و معلوم بود که زد و خوردهایی شده است و میدان در تصرف چماقداران که از کامیونها و مینی بوسها پایین آمده بودند و در اطراف پارک شده بود، در آمده بود. به هر کس که مظنون می شدند حمله می کردند وبعد از کتک دستگیرش می کردند. با اینکه ظاهرم کاملا به آنها می خورد و خوب بلد بودم که به زبان ادبیاتشان حرف بزنم، متوجه شدم که چند نفرشان به من مظنون شده اند و این برایم عجیب بود. احتمالا از تظاهرات دیگر من را شناخته بودند و یا از طرفهای محل و ناحیه ما بودند. بهمین علت وارد کوچه ای شدم تا از محل خارج شوم که دیدم که آنها هم داخل کوچه شدند و معلوم شد که وارد کوچه بن بست شده ام که ناگهان دیدم که خانه ای که در ته کوچه قرار گرفته بود در خانه اش را باز کرد. با چند نفر دیگر وارد خانه شدیم. خانمی که در را باز کرده بود گفت که اگر از یکی از دیوارهای حیاط بالا بپریم از کوچه پشتی سر در می آوریم و اینگونه شد که از خطر جستیم.
تظاهرات 30 خرداد
فکر کنم صبح بود که مطلع شدم که قرار است ساعت دو ( در مورد ساعت شروع زیاد مطمئن نیستم.) در میدان فردوسی تظاهراتی صورت بگیرد. در همین حدود بود که به آنجا رسیدم. چند صد نفری در پیاده روهای اطراف جمع شده بودند و هنوز خبری از موتور سوارها و چماقدارها نبود. جو ساکت و پر از ترس و اضطرابی حاکم بود. ازمیدان کمی بالا آمدم و در پیاده رو غربی خیابان بودم که دیدم ناگهان چند ده نفر، که انگار از قبل با هم قرار گذاشته بودند، شروع کردند به شعاردادن. به طرف آنها دویدم و شروع کردیم به شعار دادن. همه با تمام توان خود شعار می دادیم و جمعیت در عرض چند دقیقه از ده ها نفر به صدها نفر رسید. به خیابان طالقانی که رسیدیم جمعیت به چند هزار نفر رسیده بود. شعارها با حرارت بسیار و قدمها بسیار تند برداشته می شد. شاید ده دقیقه بعد از شروع دیگر انتهای تظاهرات را نمی دیدم. دیگر از آسمان و زمین مردم به تظاهرات ملحق می شدند. برای مثال، می دیدم که اتوبوس های شرکت واحد که در تظاهرات گیر کرده بودند و از جمعیت پر، ناگهان از در و پنجره آن مسافرها بیرون می ریختند و انگار که بغضشان شکسته باشد به شدت شعار می دادند و در آخر کار، در اتوبوسها، جز چند نفری باقی نمانده بودند.
در این بین تک و توک، چماقدارها را می دیدم که یا با موتور و یا پیاده سعی می کردند که نقطه را برای اجتماع ایجاد تا مانند روزهای قبل بعد از زیاد شدن تعداد حمله کنند. ولی اینبار چنین اجازه ای به آنها داده نمی شد و تا سعی می کردند که گروه کوچکی را تشکیل دهند عده ای از توی جمعیت به آنها حمله می کردند و و با مشت و لگد پراکنده اشان می کردند. در بعضی از موارد این زدنها شکل بسیار خشنی بخود می گرفت و انگار عده ای سعی در خالی کردن عقده دو سال و نیم کتک خوردن را خالی کردن بودند. در یک مورد یکی از موتورسوارهای چماقدار که به جمعیت زده بود یا اشتباهی گیر افناده بود را دیدم که دارای جثه بسیار بزرگی بود و بشدت کتک خورده بود و با سر و صورت خونی در کنار موتور خرد شده اش ( شاید آتش زده بودند ولی مطمئن نیستم.) روی زمین وسط جمعیت دراز کشیده بود و مردم از کنارش رد می شدند. جمعیت بسرعت بر تعداد خود اضافه می کرد و مانند رودخانه ای خروشان در حرکت بود. از خیابانی که اسمش خاطرم نیست بطرف چپ پیچیدیم و بطرف پایین آمدیم و وقتی به خیابان آزادی که به میدان فردوسی می خورد، وارد شدیم و از پل هوایی بالا رفتیم. از بالای پل به عقب نگاه کردم. منظره ای فراموش نشدنی بود. مردم مانند سیل و با دادن شعار هایی پر قدرت و با سرعت در حرکت بودند و آخر جمعیت حتی از بالای پل دیده نمی شد. به پایین پل رسیدیم و قدری وسط خیابان روی بلوکه های سمنتی ایستادم و خاموش به جمعیت نگاه کردم. ( در تظاهرات زمان انقلاب هم همیشه اینگونه رفتار می کردم و بیشتر اوقات جز جمعیت و با جمعیت بودم و بعد لحظه هایی از جمعیت خارج می شدم تا جمعیت را مشاهده کنم.) با تجربه ای که در تخمین جمعیت در تظاهرات بیشمار زمان انقلاب زده بودم تعداد جمعیت را در این زمان حدود نیم میلیون تخمین می زدم. جوانی در کنارم ایستاده بود و محو رودخانه خروشان مردم که مثل سیل از پل پایین می آمد شده بود و بعد با تمسخر گفت: ” بازم بگو گروهک” ( اشاره به سخنان کسانی مانند خامنه ای و رفسنجانی بود که از مجاهدین با صفت گروهک نام می بردند.) . خندیدم و خواستم به او بگویم که داداش جان اکثر اینها بنی صدری هستند که مجالش نشد. در این رابطه نیاز به شناسایی ترکیب جمعیت از طریق شعارها لازم است تا نشان بدهم که از چه طریق برایم کاملا مشخص بود که اکثر جمعیت از طرفداران رئیس جمهور بودند.
تر کیب شعارها
در زمانی که تظاهرات شروع شد و هسته مرکزی آن را مجاهدین و احتمالا تعدادی از فداییان اقلیتی تشکیل می دادند، بیشتر شعارها شعارهایی مانند مرگ بر بهشتی بود و اتفاقی و تک و توکی شعار در حمایت از بنی صدر داده می شد و آنهم از نوع دادن شعارها، برای من معلوم بود که بیشتر تاکتیکی می باشد تا واقعی. توضیح اینکه شعارهایی از نوع مرگ بر بهشتی با شدت تمام داده می شد و شعارهای در مورد حمایت از بنی صدر آن شدت و حدت را نداشت. ولی هر چه بر تعداد جمعیت از مردم معمولی افزوده می شد، شعارهای به نفع بنی صدر هم بیشتر تکرار می شد و هم با شدت بیشتری داده می شد و شاید از نیمه راه که تعداد جمعیت شاید بالای صد هزار نفر رسیده بود دیگر تقریبا شعاری جز شعار در حمایت از بنی صدر، مانند ” درود بر بنی صدر در شنزارهای خوزستان” ( ریتم شعار خوب خاطرم نیست و اگر خوانندگانی که در آن روز بوده اند و این گونه شعارها را شنیده اند و یاد دارند بسیار ممنون خواهم شد با من تماس بگیرند.) یا “بنی صدر تو استقامت کن ما حمایت” بگوش نمی خورد و کاملا معلوم بود که شعار دهندگان اولیه کنترل دادن نوع شعار را کاملا از دست داده اند.
کشتار در میدان فردوسی
از پل که پایین آمدیم به طرف میدان فردوسی بحرکت در آمدیم و در ذهنم بود که شاید جمعیت در حال حرکت به طرف مجلس است که در اینصورت حدس می زدم که تعداد جمعیت تا به آنجا برسد چندین برابر خواهد شد ( در همین زمان بود که بعدها خبر آمد که آقای فخر الدین حجازی به آقای رفسنجانی گفته بودند که کار ما تمام شد.) به میدان فردوسی که رسیدیم. مینی بوسی را دیدم که لحظه ای قبل به آن حمله شده بود. مسافران آن چماقدرانی بودند که به احتمال قریب به یقین و مطابق معمول از طرف کمیته ها و مساجد برای سرکوب تظاهر کنندگان فرستاده شده بودند ولی بدون اطلاع از تعداد بالای جمعیت وارد میدان شده و در آنجا گیر کرده و کتک خورده و فرار کرده بودند و حال چند نفری مشغول شکستن در و پنجره مینی بوس بودند( یاد ندارم که به آتش کشیده شد یا نه.)
به میدان که رسیدیم جمعیت به دو دسته شمالی جنوبی تقسیم شد تا میدان را دور بزنند و به طرف خیابان آزادی و دانشگاه تهران حرکت کنند که دیدم یک ماشین شخصی با سرعت وارد میدان شد و در جلوی دهنه غربی میدان ایستاد و سه چهار نفر پاسدار با لباس شخصی پیاده شدند و تفنگهای ژ-3 خود را بطرف ما گرفتند و شروع کردند به تیر اندازی. این اولین بار بود که بعد از انقلاب می دیدم که در خیابان با تفنگ به طرف مردم شلیک می شود. با وجود اینکه طنین شلیکهای مداوم گلوله میدان را پر کرده بود ( که احتمالا در قسمتهای دیگر میدان هم در حال تیر اندازی بودند ولی من ندیدم.) و با وجودی که می دیدم پاسدارها نه به زمین و یا به هوا ( در زمان انقلاب، زمانی که دستور تیر اندازی می آمد، بسیاری از سربازان عمدتا به زمین یا هوا شلیک می کردند. یکی از عللی که تعداد شهدای انقلاب خیلی کمتر از آنی شد که می توانست باشد این بود که بسیاری از سربازان از شلیک مستقیم به مردم خوداری می کردند. در زمان حکومت نظامی اصفهان و قبل از اعلامیه آقای خمینی مبنی بر فرار نظامیان از پادگانها، در گروه رزمی مسجد سلیمان مقیم اصفهان خدمت می کردم. وقتی سربازانی که به شهر فرستاده شده بودند به پادگان بر می گشتند، با خشم به یکی دو نفر از سربازان اشاره می کردند که به جای به زمین و هوا شلیک کردن به مردم شلیک می کرده اند.) که مستقیما بطرف ما شلیک می کنند و با وجودی که عده نه چندان کمی بر زمین افتاده بودند ولی هنوز باور نمی کردم که امکان دارد که بعد از انقلاب هم رژیم دستور کشتار مردم را داده باشد.
دیگر اینکه با وجودی که مجاهدین خلق، از همان اول قربانی خشونتهای رژیم بودند، ولی آنها هم بی اخلاقی های خود را داشتند و در بعضی مواقع به دروغ و بازی های سیاسی متوسل می شدند. منظور اینکه، از زمانی که بعد از انقلاب سعی کرده بودند من را عضو سازمان خود کنند و من از جمله به علت ساخت سازمانی غیر دموکراتیک، نپذیرفته بودم، به تجربه دریافته بودم که زیاد به آنها اطمینان نکنم. در صداقت و صفای اکثریت هوادارانشان ( که از این جهت شبیه بسیاری از بچه های مذهبی طرفدار خمینی بودند.) هیچ شک نداشتم ولی رهبری آنها را قابل اعتماد نمی دانستم. برای همین وقتی تیر اندازی برای مدتی متوقف شد و زخمی ها را از میدان خارج می کردند، به طرف یکی از زخمی شده ها که او را چند نفر بر دست گرفته و در حال خارج کردن از میدان بودند، رفتم و پیراهن خونینش را بالا نزدم و جای گلوله را در پهلوی چپش ندیدم، هنوز باورم نمی شد که گلوله ها واقعی بوده است. آخر چطور می شد که بعد از انقلاب هم مردم را به گلوله بست؟ تا روز سی خرداد به گلوله بستن تظاهرات نوعی تابو بود و حال آدمکشان اقای خمینی آن تابو را شکسته بودند.
بعد از تیراندازی
در این انتظار بودم که بعد از این تیراندازی ها انبوه جمعیت به حرکت خود ادامه بدهد. در کنار میدان در پناه دیواری پناه گرفته بودیم و از آنجا که شکل و شمایلم کاملا شبیه مسجدی ها! بود، یکی از کسانی که در نزدیکم پناه گرفته بود گفت که شما قیافت خیلی غلط اندازه و مواظب باش ! طوری این را گفت که مرا به خنده انداخت. در هر حال، تیر اندازی قطع شده بود ولی هر چه منتظر شدم که جمعیت به طرف دانشگاه و یا به هر طرفی به حرکت در آید، حرکتی انجام نشد و شاید با همان سرعتی که شکل گفته بود، در حال پراکنده شدن بود. برایم این پراکنده شدن بسیار عجیب بود و علت/علل آن را نمی فهمیدم (هنوز مطمئن نیستم که چرا اینگونه شد. این نظر مطرح شده است که علت این بوده است که مجاهدین عکسهای رجوی را بیرون آورده اند و این سبب پراکنده شدن جمعیت شده. البته هیچکس در همه جا و در همه زمانها نمی تواند باشد ولی من شخصا هیچ عکسی از رجوی ندیدم.) علت عجیب بودن، این بود که در کشتار هفده شهریور با وجودی که تیراندازی انبوه تر و کشته و زخمی ها بیشتر بود ( تعداد کشته و زخمی ها در آن روز حدود 400-500 نفر بود.) و عده ما بسیار کمتر ( فکر نکنم که جمعیت در آن روز از 5-7 هزار نفر تجاوز می کرد.) ما حدود 4-5 ساعت در مقابل ارتش ایستاده بودیم و عقب نشیتی بیش از 100-150 متر نبود. در حالیکه در 30 خرداد، جمعیت بعد از تیر اندازی ها بسرعت پراکنده شد. البته یک هسته مرکزی شاید چند صد نفره، در بغل میدان مانده بود ولی تعدادمان آنقدر نبود که در آن موقعیت تظاهرات را ادامه دهیم.
تاریخ فرضی: اگر بنی صدر در میدان حاضر می شد
در اینجا باید بگویم که همانقدر که دقیقا قادر نیستم که توضیح دهم که چه عواملی باعث شد که جمعیت دقایقی بعد از شروع تیر اندازی به سرعت پراکنده شود، در این بسیار کم شک دارم که اگر بنی صدر می توانست خود را بسرعت به میدان برساند وضعیت کاملا فرق می کرد و مردم بسرعت او را در بر می گرفتند و هیجان دیدن او در میان خود و دفاع از رئیس جمهوری که می خواستند مقاومت کند، سبب می شد که میدان را خالی نکنند و به طرف مجلس حرکت کرده و کار را تمام می کرد. ولی از آنجا که بنی صدر در مخفیگاه بود و از بنظر می رسد که مشاورانی که هم در محل باشند و هم بسرعت اهمیت لحظه ها را درک کرده و باو اطلاع دهند وجود نداشتند ، فرصتی تاریخی از دست رفت.
باز گشت به میدان فردوسی و قاتل، صاحب عزا می شود
بعد کم کم به طرف بالای خیابان رفتم. اتوبوسها و کامیونهای چماقداران یکی بعد از دیگری می رسیدند و معلوم بود که فرصت از دست رفته است. یکی دو ساعت باقیمانده را دور از میدان به بحث و گفتگو مشغول و با چند نفر از طرفداران رژیم که از ساختمانهای دولتی اطراف سرشان را بیرون کرده بودند، کارمان به داد و بیداد رسید. می گفتم که پاسدارها تیر اندازی کردند و زدند و کشتند و این آقایان اصلا باور نمی کردند که از پاسدارها چنین کارهایی برآید. ( درست مانند روزهای قبل که برای مثال، در میدان انقلاب، چماقدارها بشدت مخالفان را لت و پار می کردند و بعد از میدان که خارج می شدیم و به جمالزاده می رسیدیم وبا هواداران مودب آقای خمینی از وحشی گریهای چماقدارها صحبت می کردیم، باورشان نمی آمد و از اخلاق اسلامی! صحبت می کردند. واقعا باور نمی کردند که نوک نیزه هواداران آقای خمینی را بیشتر همین نامردها و اراذل و اوباش و گنده لاتهای حقوق بگیر تشکیل می دادند.)
یکی از شگفت انگیز ترین صحنه های بی اخلاقی مطلق اصحاب رژیم را در این روز شاهد شدم. توضیح اینکه در جریان تیراندازی ، یکی از کسانی که بدست سپاه کشته شده بود، جوانی بود که بغل خیابان قرنی، نزدیک پمپ بنزین به قتل رسیده بود و خون او در چاله ای در بغل خیابان جمع شده و دلمه زده بود. شاید کمی بیشتر از یکساعت بعد از سرکوب خونین تظاهرات به میدان برگشتم تا ببینم که چه خبر است. لباس و ریش و رفتارم، همانطور که ساعتی پیش، آن تظاهر کننده گفته بود خیلی به طرفداران آقای خمینی می خورد و برای همین مثل قبل راحت می توانستم به در میان فداییان آقای خمینی قدم بزنم و صحبت. در همین زمان بود که به همان محلی که خون تظاهر کننده، چاله ای بغل خیابان را پر کرده بود رسیدم که دیدم دخترها و پسرهای “حزب اللهی” دور آن چاله جمع شده اند و گریه می کنند. از یکی از آنها سوال کردم که خواهر چه شده؟ در حالیکه که چاله خونین را بمن نشان می داد گفت خون برادر ماست که منافقان ریخته اند!!! اندوه و گریه ها واقعی بود و معلوم بود که مسئولان سرکوب، دروغ را ساخته و بخورد هواداران صادق رژیم داده بودند.
آیا تظاهرات مسلحانه بود؟
رژیم، تا آنجا که یاد دارم از بعد از ظهر همان روز سخن از تظاهرات مسلحانه مجاهدین در این روز زد و اینگونه سعی در توجیه حمله مسلحانه پاسدارها را به تظاهر کنندگان کرد. در اینجا شهادت می دهم که در تمام طول تظاهرات حتی یک اسلحه هم در دست تظاهر کنندگان ندیدم چه رسد به شلیک کردن و تنها اسلحه هایی که دیدم، تفنگهای ژ- 3 پاسداران بود که از ماشین پیاده شده و شروع کردند به تیر اندازی.
نتیجه گیری
نمی دانم که از این شهادت و در میان گذاشتن خاطراتم با هموطنانم چه نتیجه ای را می خواهم بگیرم که اظهر من الشمس نباشد و بنا براین شاید بهتر است که نتیجه گیری را بر عهده خواننده این نوشته بگذارم.
(1).برای دیدن منبع اینجا را کلیک کنید. ↑
(2). سخنان تیمسار فلاحی در عصر 15 خرداد در حضور جمعی از نزدیکان از جمله مهندس محمد جعفری، سردبیر روزنامه انقلاب اسلامی: تقابل دو خط ( انتشارات برزاوند، بهمن ماه 1386) ص. 416 ↑
(3). (غائله چهاردم اسفند 1359زیر نظر سید عبد الکریم موسوی اردبیلی رئیس شورای عالی قضایی ( تهران. انتشارات نجات، چاپ دوم. 1364) ص 686) ↑
(4). هاشمی رفسنجانی، “عبور از بحران” موسسه فرهنگی- هنری طاهر-لیلا. چاپ سوم سال 1378 ص 157 ↑
(5). برای دیدن منبع اینجا را کلیک کنید. ↑
(6). غائله چهاردم اسفند 1359زیر نظر سید عبد الکریم موسوی اردبیلی ( تهران. انتشارات نجات، چاپ دوم. 1364) ص391 ↑
(7). غائله چهاردم اسفند 1359زیر نظر سید عبد الکریم موسوی اردبیلی ( تهران. انتشارات نجات، چاپ دوم. 1364) ص391 ↑
بیشتر از رسانههای ملیِ همگانی بهمثابه شاخه چهارم دولت ❊سایت شخصی علی صدارت❊ کشف کنید
Subscribe to get the latest posts sent to your email.